بعد از فيلم: ريچارد راينر ــ فارسى : علي لاله‌جينى


اشاره: ريچارد راينر متولد 1955 انگلستان و در حال حاضر مقيم لوس‌آنجلس است. بيشتر داستانهاي پليسي مينويسد ـ «دفتر قتل» او دربارۀ پليسها و آدمكشهاي لوس‌آنجلس است. راينر با دو كتاب «طراح ِ ابر» و «باد ِ شيطان» جاي خود را ميان نويسندگان انگلوساكسون باز كرد. داستانهاي كوتاهش در نشريه‌هايي چون نيويوركر و هارپر چاپ شده‌اند. همسرِ راينر فنلاندي‌ست و همين سبب شده كه بستگيِ نوستالژيكي به فرهنگ فنلاندي پيدا كند. ميكا كائوريسماكي ـ كارگردانِ سرشناس فنلاندي ـ بر اساس يكي از آثارِ راينر فيلمي ساخته است به نام «لوس‌آنجلس بدونِ راهنما» ـ با بازيِ جاني دپ.
داستانِ «بعد از فيلم» در يكي از شماره‌هاي اخير نشريۀ نيويوركر منتشر شده است.




اِد ویکری و همسرش، کیت، دیر وقت از سینما به خانه آمدند. فیلم دربارۀ آخرین مقاومتِ مردانِ یونانِ باستان بود در برابر گله­های ایرانی. البته فکر اِد جای دیگری بود، پیشِ ادارۀ مالیات و كلاهبرداريهايِ بانک، و نه پیشِ سرهای بریده در تکنولوژیِ فیلمسازی. کسل بود و هلاک. پشتش درد گرفت. قارچِ انگشتانِ پایش خارید. ریه­هایش پر از بویِ تندِ مطبوع و تهوع­آورِ یاسهایی شد که شب گل می­دهند. ناگهان نفس کشیدن برایش مشکل شد.
کیت گفت: «الان تو حالِ گندی هستی، بهتره بری تو رختخواب،» و اِد غرغر کرد.
اِد گفت: «میرم» ولی قبل از رفتن به رختخواب سری به پسرها زد. لوک و دنیس، دوازده ساله و ده ساله، آن شب، بدون بچه­پا که اِد دیگر مايۀ استخدامش را نداشت، سر از پا نشناخته بودند. چند تا دی.وی.دی تماشا کرده و تهِ یک کاسۀ بستنیِ «بن اند جری» را در آورده بودند، احتمالاً فراموش کرده بودند دندان­هایشان را مسواک بزنند (در مورد دنیس حتماً همين­طور بود)، و خود را به خواب­زده بودند. اِد از یک طرف اتاق صدای کِرکِرِ خندۀ فروخورده­ای شنید، و از طرفِ دیگرِ اتاق سکوتی که آن­قدر عمیق بود که نمی­توانست راست باشد. با بازی همراه شد. در حقیقت، نتوانست به صحبت با بچه­ها تن بدهد. چیزی نگفت، حتا یک شب به خیرِ معمولی، و در را آرام کشید و با یک تیلیک بست. دندانهایش را مسواک زد، یک دوشِ سریع گرفت و، در حالی که کیت کامپیوتر لپ­تاپش را رو میز آشپزخانه باز می­کرد، به اتاقِ خوابشان رفت که پشتِ خانه قرار داشت. یک شلوارک پوشید، خزید زیر پتو و شروع کرد گريه كردن. اِد فکرکرد، بفرما. سیلِ عظیم. یکی دیگر. صورتش در هم کشیده شد و سینه­اش با هق­هقِ گریه لرزید. میدانست که تصویرِ مضحکي است ـ مردی میانسال، هنوز لاغر، با سری پر از موهایِ خاکستری، تويِ تخت جلو خودش را ول کرده، هق‌هقي عنان­گسیخته با غصه­ای خود­انگیخته. کارش از دلواپسی گذشته بود. حس نکرد که مثلاً بی­پیرایه و خویشتن­دار شده است یا هرچی. در عوض، تسلیم سوناميِ کاملِ اضطراب شد. قطراتِ داغِ اشک از چشم­هایش بیرون زد، و نورِ چراغِ کنارِ تخت را مثل رنگین‌کمان پولک­دوزی کرد، بر گونه­هایش ریخت، و مزۀ شور آن به لبهایش خورد و صفحه­های زردِ کتابی را که یادش نبود چه وقت از قفسه برداشته بود خیس کرد. مجموعه­ داستانهای ایوان بونین ـ نویسنده­ای که سالیان درازی قصد کرده بود به پایش برسد.
اِد در حالی که به دوستش مالدون فکر میکرد با خود گفت: «چیزِ عجیب و غریب اینه که من یک بار دست او را گرفتم و گفتم وا نده.»
این حقیقت داشت. سالها پیش، مالدون، زخمی از عشق و با کار و بارِ به هم ریخته، آدمی بود از کنترل خارج شده و معلق در هوا. حالا نوبتِ اِد بود.
اِد در حالی که هق­هق­اش را فرو میخورد گفت: «وقتی آدم پنجاه سالشه فرق میکنه، منِ دهن سرویس، یک آدمِ مرده­ام.»
مالدون کارگردانِ فیلم بود. این روزها فیلمهای کم­ هزینه‌ا­ش کاندیدای اسکار شده­اند. و فیلمهای پر هزینه‌ا­ش سیصد ميلیون دلار در سطح جهانی درآمدِ ناخالص داشته است. مالدون دیگر با پرواز درجه دو، یا حتا درجه یک سفر نمی­کرد، با جتِ اختصاصی­ای که استودیو ترتیب ميداد بر فرازِ جهان به سرعت پرواز می­کرد. برج­هایِ مراقبتِ فرودگاه­های جی.اف.کی و شارل دو گل با او خودمانی بودند و او را با اسم کوچک صدا می­کردند. مالدون دست­نیافتنی بود. تا همین چند سالِ پیش، کار و بار مالدون و اِد یک­سان بود. آنها رفیق و هم سن‌وسال بودند. اوضاع عوض شده بود.
اِد نویسنده بود. زمانی نویسنده بود. تا این که زند­گیش با صدایِ محکمِ به­هم خوردنِ درها به لرزه در­آمد. حالا او آدمی دلشوره­ای بود، اشک دمِ مشک و ماهر در هنرِ شنايِ آزاد در دريايِ‌ فقر و فلاكت. هرگز در مورد پول آدمِ موفقی نبود، ولی همیشه توانسته بود آن را به دست بیاورد. اما حالا دیگر نه. رمانهای ناموفقش ته صندوق­ها باد کردند. سردبیرها به تلفنهایش محل نگذاشتند. و پستانِ هالیود خشک و بی­مایه شد. فیلمنامه­هایش فیلم نشد، برداشتهایش را نادیده گرفتند و حقِ انتخابهایش را از او سلب کردند. حالا فقط یک تهیه­کننده چیزی به او می­پردازد منتها نه پولِ نقد بلکه نانِ چاودارِ فنلاندی که از «ورمانت» وارد میشود. تهیه­کننده، که به طرزِ غریبی اسمِ بچه­ها را به خاطر داشت، گفت: «نمی­خواهم لوک و دنیس گرسنه بمانند.» این یک شوخيِ اهریمنی بود یا یک حرکتِ حساب­شدۀ سادیستی؟ یا مرتیکه فکر کرده ژستش مهربانانه است و منتظر قدردانی است؟ نان هفته­ای یک بار میرسید، شبیه طلا بود، با آن وزنِ آجر مانندش. کارت­هایِ اعتباری دیگر محل نداشت. از خانه مثل ماشینِ خودپرداز استفاده میکرد. سعی کرد به وامِ مسکن فکر نکند. بهرۀ پایین پنجساله، که پنج سالِ پیش ایدۀ جذابی بود، رو به اتمام بود. خانه را از دست میدادند. راهی برای نگهداریش نمیدید. دورنمای آینده شبها او را خیسِ از عرق بیدار میکرد. اِد فکر میكرد که جهان ـ قطعاً ـ به طرزِ وحشتناکی تغییر کرده.
به اتاق خالی اعلان کرد: «جانم به لب رسیده.» برای این­که منظورش را خوب برساند، کتاب بونین را پرت کرد به سمتِ دیوار و کتاب را نگاه کرد که مثل پرنده­ای زخمی پرپر زد و افتاد زمین.
«من فقط یک جسدِ متحرکِ به درد نخورم.»
بیشترِ وقتها به خودکشی فکر کرده بود، فکر کرده بود اتاقی در لاس‌و‌گاس بگیرد و به طرزِ چشمگیری به زند­گیِ خودش خاتمه دهد ـ گلویش را تويِ وان بشكافد یا يك هفت‌تير توي مخش خالي كند. ولي بدبختي اينجا بود كه بعدش تمام ِ دردسرها برايِ کیت باقي می­ماند. و پسرها، به سن و سالی رسیده بودند که بفهمند که حالِ پدرشان خوب نبوده ولی با وجود این با جوکهایش خندیده­اند، دوستش داشته­اند و به او وابسته بوده­اند.
گفت: «بگذار روی پا­يِ خودشان بایستند. می­توانند گرسنگی بكشند، برای من اصلاً مهم نیست.»
خشمش خالی شد. حالش کمی جا آمد. به یاد آورد که روزی مالدون را، که هی بچه پس­ میانداخت، در لحظه­ای ناگوار، دیده بود که بچۀ ته تغاری­اش را میزند. حالا مالدون چند تا بچه داشت؟ نه، یا ده تا بود؟ به نظر میرسید که رویهم‌رفته از هر ازدواج دو تا داشته باشد، و این ازدواج چهارمش بود. خدا زيادش كند، با این روش و رفتار با این تخم­سگ­های کوچولو!

همان­روز مالدون از آمستردام به او زنگ زده بود. ساعتِ سه صبح به وقتِ هلند و بعد از ظهرِ به وقتِ کالیفرنیا. مالدون فیلمبرداریِ شبانه داشت و بینِ برداشتهای آخرین فیلمش که اکشن بود به او زنگ زده بود. اِد داشت لق­لق زنان از فروشگاه بر میگشت. اد انگلیسی‌اي بود كه تويِ لوس‌آنجلس رانند­گی نمی­کرد ــ خصيصه‌اي كه هيچكس از آن سر در نمياورد به ويژه خود اد ـ هرچه فكر كرد كي ميتواند باشد عقلش به جايي قد نداد ــ به هر دو طرف فرمانِ دوچرخه­اش یک کیسهِ خوار­و­بار آویزان بود. در حالی که تقلا می­کرد موبایل را از جیب جینش در آورد نزدیک بود جلو یک بی­ام­دبلیو بخورد زمين.
«الو! الو!»
شاید مباشرش زنگ زده، با خبرِ برنامه­ای، معجزه­ای؟ نه. مالدون بوده.
مالدون، مثلِ همیشه بدون مقدمه، گفته بود: «این فلان فلان شده نویسنده است، اسمش جیمزه» موفقیت او را از بند تحسینِ همیشگیش از نمونه­هایی مثل ناپلئون و استنلی کوبریک نجات داده. مالدون دوست داشت، تو حیاط خانه­اش در برکشایر، دور و بر انبوه درختانی که برای مراقبت از بوته­های ماری­جوانا از چشم­های فضول کاشته بود گشت بزند. «چکیدۀ داستانو بهش گفتم. سیرِ داستانو براش تعریف کردم. به عبارت دیگر، بیش­ترِ این کارِ لعنتی را خودم انجام دادم، با وجود این جیمز نمیخواد صحنه­های منو بنویسه. میدونی چی گفت؟»
حالا دیگر اِد خودش و دوچرخه­اش را تا لبۀ جدول پیاده­رو کشانده بود، همان­جا، با یک شانۀ قوز کرده که موبایل را به گوشش فشرده بود، نتوانسته بود از افتادنِ گُلِ کلم جلوگیری کند که از کیسۀ خواروبار غلت خورد تو پیاده رو و نزدیکِ کپه­ای از گهِ سگ ماند.
«جیمز گفته، نوشتن کارِ سختیه. این دغل بازی رو باور میکنی؟ گفته میخواد برای آخرِ هفته بره به نیویورک. خودشو دوباره شارژ کنه. کمی منبعِ الهام ذخیره کنه. گفتم، جیمز، کونِ لق­ات. تنها جایی که قرار است بری اینه که برگردی هتل و صحنه­های منو بنویسی. بعدش میدونی چه اتفاقي افتاد؟»
صدای مالدون با خشمی واقعی بالا میرفت.
«حالا اینو داشته باش. این ولدالزنا حتماً رفته هتل. ولی بعد از دو ساعت دوباره سرِ صحنه بود، با دو تا دختر. از این هلندی­های جوانی که به طرزِ ابلهانه­ای جذاب هستند. لبۀ مینی­ژوپهاشون دمِ کس و کونشونه. بفرما، جیمز اونا رو اسکورت میکنه، انگار که صاحبِ آنجاست.»
اِد، برای چند ثانیه­ رفت تو عالمِ خیال که نکند مالدون، جیمز بی­وجدان را اخراج کرده و حالا قصد دارد از او بخواهد به آمستردام برود ــ چرا که، البته، این مالدون بود، کارگردان، شخصِ شمارۀ یک، آدمی که مالکِ محل بود.
«گفتم، "جیمز، بابا اونجا چه خبره؟" گفت، "اونارو تو نایت­کلاب هتل ديدم." حتماً برگشته بود به هتل، میفهمی، همان­طوری که بهش گفته بودم، منتها رفته به نایت­کلاب خراب­شده. میگه، "دخترا می­خواستند صحنه ­رو ببینن، برای همین آوردمشون بیرون." گفتم "جیمز! حتماً باید دو تا باشند؟" هفته­ای صد و بیست و پنج هزار دلار استودیو به این مرتیکۀ کثافت تنبل میده، اونوقت هنوز هم صحنه­های تخمی منو ننوشته.»
اِد سرش گیج رفت. «صد و بیست و پنج هزار!»
«دلار، نه پوند.»
اِد، در حالی که سعی می­کرد خودمانی صحبت کند ، گفت: «یا عیسای مسیح! فقط یک هفته‌شو به من بدن.»
مالدون، انگار که اِد واقعاً شوخی کرده بود، گفت: «نه رفیق، تو ازش منزجر می­شی.» مالدون قدرت داشت، و آدمها دنبالش میافتادند تا برایشان کاری دست و پا کند. از اِد انتظار نداشت که دل به این چیزها بدهد. روي اِد حساب کرده بود که این را از او نخواهد، ماهیتِ ثابتِ دوستیشان برای درکِ مالدون از کلِ داستانِ زند­گی او مهم­تر بود. مالدون قسر در رفته بود، کار و بارش سکه بود. مالدون حالا، به راه راست هدایت شده، به اِد احتیاج داشت که از آن­ طرفِ خط در مورد این توهم به او اطمینان بدهد که آنها با هم ندار هستند. سی سالِ پیش همدیگر را ملاقات کرده بودند، سرِ بازی فوتبال ــ يا همانطور كه امریکایی­ها اصرار دارند آنرا به این اسم بخوانند: ساكر ــ که پدرِ خودشان را در باران و رو­ی زمینِ یخ­زده در میاوردند، سینه­ها را در مقابل بادهای سوزان سپر میکردند، بادهایی که از جانب سیبری بر دشتهای سترون انگلستانِ شرقی میوزید. با هم در یک دانشگاه درس خوانده و رو زمین چمن ورزش کرده بودند.
مالدون گفت، «این جيمزِ بی­ناموس، من رو به خنده میندازه ـ تیمِ یونایتد خوب پیش میره، نمیره؟ تازگيها چیزِ خوبی خوندی؟»
اِد از گفتن این مطلب عاجز بود که بگوید «گوش کن، من کارد به استخونم رسیده، جلو گریه­مو نمیتونم بگیرم، دیگه بریدم.» مالدون، با آن کاردانی زیرکانه­ و غریزۀ مراقبت از خودش، و با راداری که با دنگ­دنگِ گفت­و­گو هماهنگ کرده بود، در محاوره از او جلو افتاده بود. اِد، با این تلفنِ سرشار از خجالت و تحقیر، دندانهایش را به­ هم فشرده بود و دوباره خواروبارش را مرتب کرده بود. دستهِ گُل کلم را از زمین برداشته و زیرِ بینی­اش گرفته بود. قابلِ استفاده بود؟ بوي گُه سگ نمی­داد، یا به هر حال بدتر از موقع برداشتنش از قفسۀ یخچالِ مغازه نبود. با بی­قیدی راجع به ایوان بونین با دوست قدیمش حرف زده بود.
مالدون گفته بود: «آره، یه زمانی ازش يك چیزی خوندم.همان داستانِ معروف دربارۀ بابایی که تو خارج ميمیره. ميگذارنش تو یک جعبه و میچپوننش تو سوراخ ته کشتی تا برگردوننش به خونه­ش. واقعاً خیلی وحشتناکه.»
چیزی در وجودِ مالدون بود. فیلم میشناخت، رشته­ش بود، در عین حال همه چیز هم میخواند. مالدون، با آن خل­بازیهای خودخواهانه­اش، خستگی­ناپذیر و کمی نابغه بود. اِد آرزو کرد کاش می­توانست همین چیزها را در موردِ خودش بگوید. در عوض، رو پیاده­رو کثیفِ لوس آنجلس ایستاده و نگران گُلِ کلم بود.
مالدون گفته بود: «چند شب پیش مایکل کاریک گُلِ قشنگی به رُم زد» و مکالمه را به پایان برده بود.
«گُلِ اولو میگم، محشر بود!»

اِد اشکهایش را پاک کرد و بینی­اش را گرفت. از رختخواب بیرون خزید و دوباره کتاب را از همانجایی که افتاده بود برداشت. جلد کتاب را صاف كرد، روی جلد تصویر مرد تمیز و ریشويي بود که چهره­ در سایه داشت.
بونین. او نبود که از دست نازیها در رفت و خودش را کشت؟ یا والتر بنیامین بود؟ حافظۀ اِد ضعیف ­شده بود. شاید هر دو آنها خود را حلق­آویز کردند. به هرحال خیلیها در تبعید مردند.
اِد با بی­حوصلگی شلوارکش را بالا کشید و نرم‌نرم رفت طرف حمام. این روزها بیشتر دستشویی میرفت و زياد میشاشید، اخیراً پروستاتش ورم کرده و اندازۀ یک مشت شده بود. دیگر مجبور نبود چیزی در این مورد بشنود چون­ تاریخ قراردادش با ادارۀ بیمۀ کانون نویسند­گان تمام شده بود.
حالا پروستاتش می­توانست بدون واهمه از مشاورت یا دخالت پزشکی رشد کند. مالدون حق داشت. زند­گی یک نمایشِ مضحک بود. منتها اِد احساس اطمینان کرد که روایتِ ویژۀ او از کمدی به­زودی خاتمه خواهد یافت. او به جانوری میماند که لخ­لخ کنان به دروازۀ سلاخ­خانه نزدیک میشد. این فاجعه چگونه رخ داده بود؟ ميلیونها واژه­­ای که نوشته بود، انبوهی پرینتِ جدید ــ همۀ اینها انگار هیچ شده بودند.
كیت هنوز کنجِ میزِ صبحانه در آشپزخانه نشسته بود و داشت از کتابها و سی دی­های دوروبرش صورتبرداری میکرد تا از طریق اینترنت آنها را بفروشد و کمی پول به دست آورد. حوصلۀ اِد را نداشت، بی‌دليل نبود، منتها دست بردار نبود. او حیرت­انگیز بود، هنوز زیبا. اِد چاقویی برداشت و نانِ فنلاندی را برید. نانِ چاودار ضخیم بود و مرطوب، مثلِ کیک، و اِد چند تکه نان را توی توستر گذاشت.
«امروز مالدون زنگ زد. از آمستردام. گفتم میخواهیم فیلم یونانی را ببینیم. گفت مزخرفه.»
کیت گفت: «میترسم نکنه بیشتر از فیلمِ آخرش فروش کنه.»
«از دستِ نویسنده­ش شاکی بود. بابایی که صحنه­هارو بازنویسی میکنه، هفته­ای صدوبیست‌وپنج هزار دلار میگیره و هیچ کاری نمیکنه.»
«بعدش؟»
این پرسش چند لحظه­ای در فضا معلق ماند. كيت بر اين باور بود که شاید از همين كسب‌وكارِ خودش چيزي عايدشان شود و آن‌وقت تازه ميرسيدند به موقعيت مالدون در وقتي كه داشت پاكشان ميرفت.
«همین.»
كیت، يأسي را كه احساس كرده بود، پنهان کرد و گفت: «خوب مالدون ميخواسته احوالپرسی کنه و ببینه خوبی.»
«چرا باید نگران باشد؟»
چشمهای کیت با خونسردی او را برانداز کرد. «مالدون از تو خوشش میاید.»
«حتماٌ هم خوشش میاد. در تشییع جنازه­ام با سوز و گداز صحبت خواهد کرد.»
کیت گفت، «این­طوری حرف نزن. مالدون عاشق توست.»
اِد میدانست که شاید حق با کیت باشد. به زمانی فکر ­کرد، سالها پیش، که خودِ مالدون، گریه‌کنان، هیچ آینده­ای را تصور نمیکرد. اِد دستهای مالدون را گرفته و پیشانی او را نوازش کرده بود و گفته بود که باید به­سوی روشنایی گام بردارد.
مالدون گفته بود: «این مزخرفاتِ نیوایجی را تحویل من نده.» و بعدش خندیده بود.
اِد لبخندی به خاطرات زد. با حسرت دریافت که قلبش غرقِ در چیزی شبیه امید شده است؛ در این لحظه کنار آمدن با اندوه تقریباً سهلتر بود. گفت «اکه هه‌ي» چشم­هایش پر از اشک شد. دوباره اشکش دمِ مشکش آمد.
«چیه؟»
«چیزی نیست.»
نانِ چاودار از تو توستر بالا پرید. اِد نانهای داغ را بیرون کشید و به آرامی روی آنها کره مالید. گرچه کیت سعی میکرد استقامت به خرج دهد، ولی هراسِ اِد گاهی به او سرایت میکرد. و این درست نبود. کیت بهترین زني بود كه ميتوانست داشته باشد. اِد گفت: «کتابِ ایوان بونینه»
کتاب را با خودش از اتاقِ خواب به دستشویی و تا آشپزخانه برده بود. مالدون راجع به آن داستان چی گفته بود: «جنتلمنِ اهلِ سانفرانسیسکو ـ داستان دربارۀ مرگ است رفیق، دربارۀ بی­تفاوتیِ مرگ، دربارۀ چگونه مردن، و مرگ که، اساساً، برای آدم تره هم خُرد نمیکند.»
اِد جلو اشکهایش را گرفت و ناگهان لرزید، انگار کشتی بی­نام و نشاني که جسدِ او را با خود میبرد همین حالا از برابرش عبور کرد.
گفت: «اینو بگیر»
کتاب را داد دستِ کیت.
«بفروشش، چند دلاری گیرمون میاد.»


Powered by Blogger