خودْ تنهايى ـ محمدرضا صفدري
براى سولماز نيازى
يك سهديواري كه درازا و پهناي آن را ميشود با دو سه گام پيمود. يك پنجره در دستِ چپ كه از پشتِ شيشههاي آن روشناييِ اندكي ميتابد. يك در در ميانِ ديوارِ روبهرو كه بسته است.
مرد اندكي نرسيده به در مانده است. خيز برميدارد دستگيرۀ در را ميپيچاند كه بداند قفل شده است. پشت به در ميايستد و راه باريكۀ پيشِ رويِ خود را نگاه ميكند. راهِ باريكْ اندكي روشن است. دو سه گام برميدارد و بيدرنگ از رفتن باز ميماند. اول پايِ چپ را به زمين ميگذارد و آهسته پاشنۀ پايِ چپ را بلند ميكند. پايِ چپ واپس ميماند، زيرا پاي راست جلو افتاده است. چپ راست، راست چپ. به ديوارِ كنارِ پنجره رسيده است. پردۀ پنجره را ميكشد كه ديده نشود. روشنايي كمتر ميشود.
پشت به پنجره ميخواهد راه بيفتد كه به ديوارِ روبهرو برسد. اين پايِ راست و اين پاي چپ. دستها چي؟ دستِ راست با پايِ چپ ... هماهنگ و پايِ راست با دستِ چپ. سر را بالا ميگيرد. به اينور و آنور نگاه نميكند. به پايان راه ميرسد، به ديوارِ روبهرويِ خود.
برميگردد در آغازِ راه باريكه پشت به در ميايستد. باريكهاي روشنايي از بيرون بر شيشۀ بالاي پنجره ميتابد، راه باريكه روشنتر ميشود از مهتاب. ميانديشد. در يك دم ميكوشد كه هر دو پا را از زمين بردارد و به زمين بگذارد. ميجهد. بارِ ديگر بررسي ميكند، ميبيند پاشنهها اول بلند ميشوند و انگشتهاي پا همراهي ميكنند و براي فرود آمدن، انگشتها اول به زمين ميرسند. دستها هماهنگ ميمانند هم براي از جا جستن و هم به هنگامي كه نك انگشتها به زمين ميرسند.
در نيمه راه ميايستد. ميانديشد. از راه باريكه باز ميگردد به سوي پنجره. كوزهاي كوچك كه پاي ديوار پنجره افتاده است برميدارد. با چهار پنج انگشت بلندي آن را اندازه ميگيرد و دهانۀ آن را با چشم خود اندازه ميگيرد. دستههاي آن را وارسي ميكند، هر چهارتا به بلندي بند انگشتي. ميانديشد. نيمتنهاش را در ميآورد، آستر آن را وارسي ميكند، در جايي نزديك به گردن، دست فرو ميكند و كيسهاي مييابد. ميكاود. از توي آن شاخهاي گز در ميآورد. شاخه را توي كوزه جاي ميدهد. شاخۀ گز دهانۀ كوزه را پر ميكند.
آب دادنش را پيشِ چشم ميآورد. استكان را تويِ دست وارسي ميكند. آبش ميدهد. يك روز در ميان. كوزه را به زمين ميگذارد.
واپس ميجهد به سوي در كه در پشتِ سرِ اوست. از سوراخِ كليد نگاه ميكند. ميخواهد در را باز كند، درجا ميماند. برميگردد. كوزه را از زمين برميدارد نگاه ميكند. در راه باريكه گام برميدارد. نميداند كه اول پاي چپ را به زمين بگذارد يا پاي راست را. از نيمهراه برميگردد، كوزه را در آغازِ راهِ باريك ميگذارد. كمي دور ميايستد نگاهش ميكند. نيمتنه را از رويِ زمين برميدارد، كيسۀ نزديك به گردن را ميكاود. چند پشكل گوسفند از آن درميآورد، ميشمارد و توي مشت نرم ميكند. سپس كود را توي كوزه ميريزد. گِردِ كوزه ميگردد به تماشا. چشم ميبندد، چشم باز ميكند. ميخواهد كوزه را لگد كند اما زانوي خود را لگد ميكند. از درد زانويش را گاز ميگيرد. مچاله شده در كنارِ راهِ باريك سر بر زانو ميماند.
از زانو سر بر ميدارد. ميبيند در ميانِ زانوها و رانها دهنۀ گردي باز شده است. نگاهي به گردي و نگاهي به كوزه. نيمخيز شده به پهلو، دستهايش ميلرزند، آن را توي گودي جا ميدهد. خميده چشم به ميانۀ خود ميماند.
راه باريكه تاريك ميشود. از شيشۀ بالاي پنجره روشناي مهتابي ميتابد به جايي كه او در خود چنبره شده است. ميانديشد. انديشهاش را به زبان ميآورد: اگر ميتوانستم توي يك تخم كبوتر جاي بگيرم ... نه، يك چيز ديگر بود ...
ميخواند: آنگاه اورمزد زمين را از خورشيد جدا كرد بسيار دور از هم ... آسمان را با ستارگان زيبايي بخشيد و ستارۀ سيروس را بر ديگر ستارگان برتري بخشيد ... نه، آن چيزي كه ميخواستم بگويم اين نبود ...
آهسته با خود: من بايد بروم تويِ تويِ توي ...
كوزه در ميانهاش و او خميده است بر ميانۀ خود، سرش به ميانه ميرسد.
گوش به صدايي نيست. نيمخيز ميشود كوزه را در كنارِ راه باريكه رها ميكند. پساپس در تاريكيهايِ پشت فرو ميرود. در تاريكي آواز ميخواند: روزگاري اناري داشتم ... اناري روزگاري ...
ميكوشد رِنگِ آوازِ فراموششدهاي را به ياد آورد: داشتم يك روز اناري ...
ميشتابد به روشنايي، اول راهِ باريكه، نيمتنۀ گلوگشادش را به روي شانه مياندازد. آن را از شانه بر ميدارد، دست در كيسۀ آن فرو ميبرد و ميكاود. آستر آن كيسۀ پنهان مانده را بيرون ميكشد. چيزي نمييابد. نيمتنه را در كنارِ راه باريكه رها ميكند. ميخواهد در راه باريكه گام بردارد، پشيمان ميشود. اندازۀ انار را به خود نشان ميدهد، توي دست ميگرداند، ميبويدش. آن را چنگ ميكند.
ميماند با اناري در مشت.
ميانديشد. ميماند كه چه كند. پاشنۀ پاي چپ را در راه باريكه ميگذارد، پاشنۀ راست را ميبيند كه بلند ميشود. مشتِ راست را بر سينۀ چپ ميگذارد و دستِ چپ آويزان. چند گام پيش ميرود. در دستي انار و دستي آويزان. برميگردد انار را به زمين ميكوبد و ميايستد به تماشاي دانههاي پراكنده. از ديدن خونابۀ انار بر دستِ خود واپس ميجهد. در آغازِ راه باريكه ميايستد. در كنارِ كوزه مينشيند، سر بر زانو و دستِ چپ بر دستِ راست ميماند.
ناگهان از جا ميجهد. همه جا را ميپايد. دست چپ خود را ميبيند، آن را از روي دست راست بر ميدارد. دستِ ترساننده را دور از خود ميگيرد. به هر سو ميرود با دستي كه دور از خود گرفته است. ميخواهد از دست چپ بگريزد، به هر سو كه ميجهد دستِ چپ پيش چشمش ميجهد. ميايستد دست چپ را واپس ميجهاند. با هر جهش به پس، دستِ چپ بيشتر پيشِچشم ميآيد. به هر سو تن ميجهاند. ميايستد. نيمتنه را در كنار راه باريكه ميبيند. ايستاده رو به آن خم ميشود نرمنرم و سپس يكباره دستِ چپ را در آستين فرو ميكند. نيمتنه كه به روي شانه رسيده است، دست راست را فرو ميكند در آستين راست. اندكي خميده ميماند. دستي از پشت كمرِ او را چنگ كرده است. زهره نميكند به پشت يا پهلو نگاه بكند. ميماند. خميده.
ميخواهد به راست يا چپ بگردد، چنگال بر مهرههاي پشتش فشرده ميشود. دست چپ آويزان مانده است و دست راست تا نيمه كج مانده است در آستين، خشك.
صدا ميكند: آهوم، تويي؟
صدايي نميشنود.
اندكي خميده، خشك مانده است.
از خستگي دستِ چپ رها ميشود روي زانو. پشت به تاريكي، به آرامي ميگردد به سوي چپ. فشار چنگال بر مهرههاي پشتش سخت ميشود. ميماند.
صدا ميكند: آهوم، تويي؟
پاسخي نيست.
سر بر ميگرداند كه پشت سر خود را ببيند. به سختي چانهاش تا سرِ شانه ميرسد. ميماند. ناگاه جست ميزند در راه باريكه، به پهلو ميافتد. ميخواهد با تكان دادنِ دستِ چپ او را از خود دور كند. هر چه دستش كشيده ميشود، چنگال سختتر بر مهرهها فشرده ميشود. سر به زمين ميماند. خوابش ميبرد.
تاريكي بيشتر شده است. چشم باز ميكند. دست چپ را به پهلو برميگرداند. ديگر فشار چنگال بر مهرههايش نيست. چهار دست و پا گرد خود ميگردد. در تاريكي نگاه ميكند، گوش ميدهد. صدايي نيست.
نيمتنه را ميبيند، آن را بر ميدارد وارسي ميكند. يكي از دكمههاي آن بسته است. پوزخند ميزند. آستينها را وارسي ميكند. دست را تا بغل توي كيسۀ آن فرو ميكند و ميكاود. چيزي نمييابد. نيمتنه را رو به روشناييِ اندكِ پنجره ميگيرد. از خندۀ بيصدايي به خود ميپيچد و آن را در بغل ميگيرد.
باز در اول راه باريكه ميايستد. نيمتنه را ناگاه به شانه مياندازد و به چالاكي دست چپ را ميكند توي آستين، و دست راست را تا نيمه در آستين نگه ميدارد. نرمنرم رو به جلو خم ميشود. پايِ چپ را به زمين مينهد و پاي راست را بلند ميكند. يكي دو گام پيش ميرود. از خندۀ بيصدا به خود ميپيچد. يك گامِ ديگر پيش ميرود. ميماند. ناگاه ترس او را فرا ميگيرد. فشارِ چنگال بر مهرههاي پشتش سخت مي شود. وهچيرۀ بيصدايي ميكشد. با دستهاي خشك و خميده در ميانۀ راه باريكه ميماند.
29 تا 31 ارديبهشت82 ـ شهرك انديشه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هرگونه بهرهبرداري از اين نوشته بدون اجازۀكتبي نويسنده ممنوع است.
بعد از فيلم: ريچارد راينر ــ فارسى : علي لالهجينى
اشاره: ريچارد راينر متولد 1955 انگلستان و در حال حاضر مقيم لوسآنجلس است. بيشتر داستانهاي پليسي مينويسد ـ «دفتر قتل» او دربارۀ پليسها و آدمكشهاي لوسآنجلس است. راينر با دو كتاب «طراح ِ ابر» و «باد ِ شيطان» جاي خود را ميان نويسندگان انگلوساكسون باز كرد. داستانهاي كوتاهش در نشريههايي چون نيويوركر و هارپر چاپ شدهاند. همسرِ راينر فنلانديست و همين سبب شده كه بستگيِ نوستالژيكي به فرهنگ فنلاندي پيدا كند. ميكا كائوريسماكي ـ كارگردانِ سرشناس فنلاندي ـ بر اساس يكي از آثارِ راينر فيلمي ساخته است به نام «لوسآنجلس بدونِ راهنما» ـ با بازيِ جاني دپ.
داستانِ «بعد از فيلم» در يكي از شمارههاي اخير نشريۀ نيويوركر منتشر شده است.
اِد ویکری و همسرش، کیت، دیر وقت از سینما به خانه آمدند. فیلم دربارۀ آخرین مقاومتِ مردانِ یونانِ باستان بود در برابر گلههای ایرانی. البته فکر اِد جای دیگری بود، پیشِ ادارۀ مالیات و كلاهبرداريهايِ بانک، و نه پیشِ سرهای بریده در تکنولوژیِ فیلمسازی. کسل بود و هلاک. پشتش درد گرفت. قارچِ انگشتانِ پایش خارید. ریههایش پر از بویِ تندِ مطبوع و تهوعآورِ یاسهایی شد که شب گل میدهند. ناگهان نفس کشیدن برایش مشکل شد.
کیت گفت: «الان تو حالِ گندی هستی، بهتره بری تو رختخواب،» و اِد غرغر کرد.
اِد گفت: «میرم» ولی قبل از رفتن به رختخواب سری به پسرها زد. لوک و دنیس، دوازده ساله و ده ساله، آن شب، بدون بچهپا که اِد دیگر مايۀ استخدامش را نداشت، سر از پا نشناخته بودند. چند تا دی.وی.دی تماشا کرده و تهِ یک کاسۀ بستنیِ «بن اند جری» را در آورده بودند، احتمالاً فراموش کرده بودند دندانهایشان را مسواک بزنند (در مورد دنیس حتماً همينطور بود)، و خود را به خوابزده بودند. اِد از یک طرف اتاق صدای کِرکِرِ خندۀ فروخوردهای شنید، و از طرفِ دیگرِ اتاق سکوتی که آنقدر عمیق بود که نمیتوانست راست باشد. با بازی همراه شد. در حقیقت، نتوانست به صحبت با بچهها تن بدهد. چیزی نگفت، حتا یک شب به خیرِ معمولی، و در را آرام کشید و با یک تیلیک بست. دندانهایش را مسواک زد، یک دوشِ سریع گرفت و، در حالی که کیت کامپیوتر لپتاپش را رو میز آشپزخانه باز میکرد، به اتاقِ خوابشان رفت که پشتِ خانه قرار داشت. یک شلوارک پوشید، خزید زیر پتو و شروع کرد گريه كردن. اِد فکرکرد، بفرما. سیلِ عظیم. یکی دیگر. صورتش در هم کشیده شد و سینهاش با هقهقِ گریه لرزید. میدانست که تصویرِ مضحکي است ـ مردی میانسال، هنوز لاغر، با سری پر از موهایِ خاکستری، تويِ تخت جلو خودش را ول کرده، هقهقي عنانگسیخته با غصهای خودانگیخته. کارش از دلواپسی گذشته بود. حس نکرد که مثلاً بیپیرایه و خویشتندار شده است یا هرچی. در عوض، تسلیم سوناميِ کاملِ اضطراب شد. قطراتِ داغِ اشک از چشمهایش بیرون زد، و نورِ چراغِ کنارِ تخت را مثل رنگینکمان پولکدوزی کرد، بر گونههایش ریخت، و مزۀ شور آن به لبهایش خورد و صفحههای زردِ کتابی را که یادش نبود چه وقت از قفسه برداشته بود خیس کرد. مجموعه داستانهای ایوان بونین ـ نویسندهای که سالیان درازی قصد کرده بود به پایش برسد.
اِد در حالی که به دوستش مالدون فکر میکرد با خود گفت: «چیزِ عجیب و غریب اینه که من یک بار دست او را گرفتم و گفتم وا نده.»
این حقیقت داشت. سالها پیش، مالدون، زخمی از عشق و با کار و بارِ به هم ریخته، آدمی بود از کنترل خارج شده و معلق در هوا. حالا نوبتِ اِد بود.
اِد در حالی که هقهقاش را فرو میخورد گفت: «وقتی آدم پنجاه سالشه فرق میکنه، منِ دهن سرویس، یک آدمِ مردهام.»
مالدون کارگردانِ فیلم بود. این روزها فیلمهای کم هزینهاش کاندیدای اسکار شدهاند. و فیلمهای پر هزینهاش سیصد ميلیون دلار در سطح جهانی درآمدِ ناخالص داشته است. مالدون دیگر با پرواز درجه دو، یا حتا درجه یک سفر نمیکرد، با جتِ اختصاصیای که استودیو ترتیب ميداد بر فرازِ جهان به سرعت پرواز میکرد. برجهایِ مراقبتِ فرودگاههای جی.اف.کی و شارل دو گل با او خودمانی بودند و او را با اسم کوچک صدا میکردند. مالدون دستنیافتنی بود. تا همین چند سالِ پیش، کار و بار مالدون و اِد یکسان بود. آنها رفیق و هم سنوسال بودند. اوضاع عوض شده بود.
اِد نویسنده بود. زمانی نویسنده بود. تا این که زندگیش با صدایِ محکمِ بههم خوردنِ درها به لرزه درآمد. حالا او آدمی دلشورهای بود، اشک دمِ مشک و ماهر در هنرِ شنايِ آزاد در دريايِ فقر و فلاكت. هرگز در مورد پول آدمِ موفقی نبود، ولی همیشه توانسته بود آن را به دست بیاورد. اما حالا دیگر نه. رمانهای ناموفقش ته صندوقها باد کردند. سردبیرها به تلفنهایش محل نگذاشتند. و پستانِ هالیود خشک و بیمایه شد. فیلمنامههایش فیلم نشد، برداشتهایش را نادیده گرفتند و حقِ انتخابهایش را از او سلب کردند. حالا فقط یک تهیهکننده چیزی به او میپردازد منتها نه پولِ نقد بلکه نانِ چاودارِ فنلاندی که از «ورمانت» وارد میشود. تهیهکننده، که به طرزِ غریبی اسمِ بچهها را به خاطر داشت، گفت: «نمیخواهم لوک و دنیس گرسنه بمانند.» این یک شوخيِ اهریمنی بود یا یک حرکتِ حسابشدۀ سادیستی؟ یا مرتیکه فکر کرده ژستش مهربانانه است و منتظر قدردانی است؟ نان هفتهای یک بار میرسید، شبیه طلا بود، با آن وزنِ آجر مانندش. کارتهایِ اعتباری دیگر محل نداشت. از خانه مثل ماشینِ خودپرداز استفاده میکرد. سعی کرد به وامِ مسکن فکر نکند. بهرۀ پایین پنجساله، که پنج سالِ پیش ایدۀ جذابی بود، رو به اتمام بود. خانه را از دست میدادند. راهی برای نگهداریش نمیدید. دورنمای آینده شبها او را خیسِ از عرق بیدار میکرد. اِد فکر میكرد که جهان ـ قطعاً ـ به طرزِ وحشتناکی تغییر کرده.
به اتاق خالی اعلان کرد: «جانم به لب رسیده.» برای اینکه منظورش را خوب برساند، کتاب بونین را پرت کرد به سمتِ دیوار و کتاب را نگاه کرد که مثل پرندهای زخمی پرپر زد و افتاد زمین.
«من فقط یک جسدِ متحرکِ به درد نخورم.»
بیشترِ وقتها به خودکشی فکر کرده بود، فکر کرده بود اتاقی در لاسوگاس بگیرد و به طرزِ چشمگیری به زندگیِ خودش خاتمه دهد ـ گلویش را تويِ وان بشكافد یا يك هفتتير توي مخش خالي كند. ولي بدبختي اينجا بود كه بعدش تمام ِ دردسرها برايِ کیت باقي میماند. و پسرها، به سن و سالی رسیده بودند که بفهمند که حالِ پدرشان خوب نبوده ولی با وجود این با جوکهایش خندیدهاند، دوستش داشتهاند و به او وابسته بودهاند.
گفت: «بگذار روی پايِ خودشان بایستند. میتوانند گرسنگی بكشند، برای من اصلاً مهم نیست.»
خشمش خالی شد. حالش کمی جا آمد. به یاد آورد که روزی مالدون را، که هی بچه پس میانداخت، در لحظهای ناگوار، دیده بود که بچۀ ته تغاریاش را میزند. حالا مالدون چند تا بچه داشت؟ نه، یا ده تا بود؟ به نظر میرسید که رویهمرفته از هر ازدواج دو تا داشته باشد، و این ازدواج چهارمش بود. خدا زيادش كند، با این روش و رفتار با این تخمسگهای کوچولو!
همانروز مالدون از آمستردام به او زنگ زده بود. ساعتِ سه صبح به وقتِ هلند و بعد از ظهرِ به وقتِ کالیفرنیا. مالدون فیلمبرداریِ شبانه داشت و بینِ برداشتهای آخرین فیلمش که اکشن بود به او زنگ زده بود. اِد داشت لقلق زنان از فروشگاه بر میگشت. اد انگلیسیاي بود كه تويِ لوسآنجلس رانندگی نمیکرد ــ خصيصهاي كه هيچكس از آن سر در نمياورد به ويژه خود اد ـ هرچه فكر كرد كي ميتواند باشد عقلش به جايي قد نداد ــ به هر دو طرف فرمانِ دوچرخهاش یک کیسهِ خواروبار آویزان بود. در حالی که تقلا میکرد موبایل را از جیب جینش در آورد نزدیک بود جلو یک بیامدبلیو بخورد زمين.
«الو! الو!»
شاید مباشرش زنگ زده، با خبرِ برنامهای، معجزهای؟ نه. مالدون بوده.
مالدون، مثلِ همیشه بدون مقدمه، گفته بود: «این فلان فلان شده نویسنده است، اسمش جیمزه» موفقیت او را از بند تحسینِ همیشگیش از نمونههایی مثل ناپلئون و استنلی کوبریک نجات داده. مالدون دوست داشت، تو حیاط خانهاش در برکشایر، دور و بر انبوه درختانی که برای مراقبت از بوتههای ماریجوانا از چشمهای فضول کاشته بود گشت بزند. «چکیدۀ داستانو بهش گفتم. سیرِ داستانو براش تعریف کردم. به عبارت دیگر، بیشترِ این کارِ لعنتی را خودم انجام دادم، با وجود این جیمز نمیخواد صحنههای منو بنویسه. میدونی چی گفت؟»
حالا دیگر اِد خودش و دوچرخهاش را تا لبۀ جدول پیادهرو کشانده بود، همانجا، با یک شانۀ قوز کرده که موبایل را به گوشش فشرده بود، نتوانسته بود از افتادنِ گُلِ کلم جلوگیری کند که از کیسۀ خواروبار غلت خورد تو پیاده رو و نزدیکِ کپهای از گهِ سگ ماند.
«جیمز گفته، نوشتن کارِ سختیه. این دغل بازی رو باور میکنی؟ گفته میخواد برای آخرِ هفته بره به نیویورک. خودشو دوباره شارژ کنه. کمی منبعِ الهام ذخیره کنه. گفتم، جیمز، کونِ لقات. تنها جایی که قرار است بری اینه که برگردی هتل و صحنههای منو بنویسی. بعدش میدونی چه اتفاقي افتاد؟»
صدای مالدون با خشمی واقعی بالا میرفت.
«حالا اینو داشته باش. این ولدالزنا حتماً رفته هتل. ولی بعد از دو ساعت دوباره سرِ صحنه بود، با دو تا دختر. از این هلندیهای جوانی که به طرزِ ابلهانهای جذاب هستند. لبۀ مینیژوپهاشون دمِ کس و کونشونه. بفرما، جیمز اونا رو اسکورت میکنه، انگار که صاحبِ آنجاست.»
اِد، برای چند ثانیه رفت تو عالمِ خیال که نکند مالدون، جیمز بیوجدان را اخراج کرده و حالا قصد دارد از او بخواهد به آمستردام برود ــ چرا که، البته، این مالدون بود، کارگردان، شخصِ شمارۀ یک، آدمی که مالکِ محل بود.
«گفتم، "جیمز، بابا اونجا چه خبره؟" گفت، "اونارو تو نایتکلاب هتل ديدم." حتماً برگشته بود به هتل، میفهمی، همانطوری که بهش گفته بودم، منتها رفته به نایتکلاب خرابشده. میگه، "دخترا میخواستند صحنه رو ببینن، برای همین آوردمشون بیرون." گفتم "جیمز! حتماً باید دو تا باشند؟" هفتهای صد و بیست و پنج هزار دلار استودیو به این مرتیکۀ کثافت تنبل میده، اونوقت هنوز هم صحنههای تخمی منو ننوشته.»
اِد سرش گیج رفت. «صد و بیست و پنج هزار!»
«دلار، نه پوند.»
اِد، در حالی که سعی میکرد خودمانی صحبت کند ، گفت: «یا عیسای مسیح! فقط یک هفتهشو به من بدن.»
مالدون، انگار که اِد واقعاً شوخی کرده بود، گفت: «نه رفیق، تو ازش منزجر میشی.» مالدون قدرت داشت، و آدمها دنبالش میافتادند تا برایشان کاری دست و پا کند. از اِد انتظار نداشت که دل به این چیزها بدهد. روي اِد حساب کرده بود که این را از او نخواهد، ماهیتِ ثابتِ دوستیشان برای درکِ مالدون از کلِ داستانِ زندگی او مهمتر بود. مالدون قسر در رفته بود، کار و بارش سکه بود. مالدون حالا، به راه راست هدایت شده، به اِد احتیاج داشت که از آن طرفِ خط در مورد این توهم به او اطمینان بدهد که آنها با هم ندار هستند. سی سالِ پیش همدیگر را ملاقات کرده بودند، سرِ بازی فوتبال ــ يا همانطور كه امریکاییها اصرار دارند آنرا به این اسم بخوانند: ساكر ــ که پدرِ خودشان را در باران و روی زمینِ یخزده در میاوردند، سینهها را در مقابل بادهای سوزان سپر میکردند، بادهایی که از جانب سیبری بر دشتهای سترون انگلستانِ شرقی میوزید. با هم در یک دانشگاه درس خوانده و رو زمین چمن ورزش کرده بودند.
مالدون گفت، «این جيمزِ بیناموس، من رو به خنده میندازه ـ تیمِ یونایتد خوب پیش میره، نمیره؟ تازگيها چیزِ خوبی خوندی؟»
اِد از گفتن این مطلب عاجز بود که بگوید «گوش کن، من کارد به استخونم رسیده، جلو گریهمو نمیتونم بگیرم، دیگه بریدم.» مالدون، با آن کاردانی زیرکانه و غریزۀ مراقبت از خودش، و با راداری که با دنگدنگِ گفتوگو هماهنگ کرده بود، در محاوره از او جلو افتاده بود. اِد، با این تلفنِ سرشار از خجالت و تحقیر، دندانهایش را به هم فشرده بود و دوباره خواروبارش را مرتب کرده بود. دستهِ گُل کلم را از زمین برداشته و زیرِ بینیاش گرفته بود. قابلِ استفاده بود؟ بوي گُه سگ نمیداد، یا به هر حال بدتر از موقع برداشتنش از قفسۀ یخچالِ مغازه نبود. با بیقیدی راجع به ایوان بونین با دوست قدیمش حرف زده بود.
مالدون گفته بود: «آره، یه زمانی ازش يك چیزی خوندم.همان داستانِ معروف دربارۀ بابایی که تو خارج ميمیره. ميگذارنش تو یک جعبه و میچپوننش تو سوراخ ته کشتی تا برگردوننش به خونهش. واقعاً خیلی وحشتناکه.»
چیزی در وجودِ مالدون بود. فیلم میشناخت، رشتهش بود، در عین حال همه چیز هم میخواند. مالدون، با آن خلبازیهای خودخواهانهاش، خستگیناپذیر و کمی نابغه بود. اِد آرزو کرد کاش میتوانست همین چیزها را در موردِ خودش بگوید. در عوض، رو پیادهرو کثیفِ لوس آنجلس ایستاده و نگران گُلِ کلم بود.
مالدون گفته بود: «چند شب پیش مایکل کاریک گُلِ قشنگی به رُم زد» و مکالمه را به پایان برده بود.
«گُلِ اولو میگم، محشر بود!»
اِد اشکهایش را پاک کرد و بینیاش را گرفت. از رختخواب بیرون خزید و دوباره کتاب را از همانجایی که افتاده بود برداشت. جلد کتاب را صاف كرد، روی جلد تصویر مرد تمیز و ریشويي بود که چهره در سایه داشت.
بونین. او نبود که از دست نازیها در رفت و خودش را کشت؟ یا والتر بنیامین بود؟ حافظۀ اِد ضعیف شده بود. شاید هر دو آنها خود را حلقآویز کردند. به هرحال خیلیها در تبعید مردند.
اِد با بیحوصلگی شلوارکش را بالا کشید و نرمنرم رفت طرف حمام. این روزها بیشتر دستشویی میرفت و زياد میشاشید، اخیراً پروستاتش ورم کرده و اندازۀ یک مشت شده بود. دیگر مجبور نبود چیزی در این مورد بشنود چون تاریخ قراردادش با ادارۀ بیمۀ کانون نویسندگان تمام شده بود.
حالا پروستاتش میتوانست بدون واهمه از مشاورت یا دخالت پزشکی رشد کند. مالدون حق داشت. زندگی یک نمایشِ مضحک بود. منتها اِد احساس اطمینان کرد که روایتِ ویژۀ او از کمدی بهزودی خاتمه خواهد یافت. او به جانوری میماند که لخلخ کنان به دروازۀ سلاخخانه نزدیک میشد. این فاجعه چگونه رخ داده بود؟ ميلیونها واژهای که نوشته بود، انبوهی پرینتِ جدید ــ همۀ اینها انگار هیچ شده بودند.
كیت هنوز کنجِ میزِ صبحانه در آشپزخانه نشسته بود و داشت از کتابها و سی دیهای دوروبرش صورتبرداری میکرد تا از طریق اینترنت آنها را بفروشد و کمی پول به دست آورد. حوصلۀ اِد را نداشت، بیدليل نبود، منتها دست بردار نبود. او حیرتانگیز بود، هنوز زیبا. اِد چاقویی برداشت و نانِ فنلاندی را برید. نانِ چاودار ضخیم بود و مرطوب، مثلِ کیک، و اِد چند تکه نان را توی توستر گذاشت.
«امروز مالدون زنگ زد. از آمستردام. گفتم میخواهیم فیلم یونانی را ببینیم. گفت مزخرفه.»
کیت گفت: «میترسم نکنه بیشتر از فیلمِ آخرش فروش کنه.»
«از دستِ نویسندهش شاکی بود. بابایی که صحنههارو بازنویسی میکنه، هفتهای صدوبیستوپنج هزار دلار میگیره و هیچ کاری نمیکنه.»
«بعدش؟»
این پرسش چند لحظهای در فضا معلق ماند. كيت بر اين باور بود که شاید از همين كسبوكارِ خودش چيزي عايدشان شود و آنوقت تازه ميرسيدند به موقعيت مالدون در وقتي كه داشت پاكشان ميرفت.
«همین.»
كیت، يأسي را كه احساس كرده بود، پنهان کرد و گفت: «خوب مالدون ميخواسته احوالپرسی کنه و ببینه خوبی.»
«چرا باید نگران باشد؟»
چشمهای کیت با خونسردی او را برانداز کرد. «مالدون از تو خوشش میاید.»
«حتماٌ هم خوشش میاد. در تشییع جنازهام با سوز و گداز صحبت خواهد کرد.»
کیت گفت، «اینطوری حرف نزن. مالدون عاشق توست.»
اِد میدانست که شاید حق با کیت باشد. به زمانی فکر کرد، سالها پیش، که خودِ مالدون، گریهکنان، هیچ آیندهای را تصور نمیکرد. اِد دستهای مالدون را گرفته و پیشانی او را نوازش کرده بود و گفته بود که باید بهسوی روشنایی گام بردارد.
مالدون گفته بود: «این مزخرفاتِ نیوایجی را تحویل من نده.» و بعدش خندیده بود.
اِد لبخندی به خاطرات زد. با حسرت دریافت که قلبش غرقِ در چیزی شبیه امید شده است؛ در این لحظه کنار آمدن با اندوه تقریباً سهلتر بود. گفت «اکه ههي» چشمهایش پر از اشک شد. دوباره اشکش دمِ مشکش آمد.
«چیه؟»
«چیزی نیست.»
نانِ چاودار از تو توستر بالا پرید. اِد نانهای داغ را بیرون کشید و به آرامی روی آنها کره مالید. گرچه کیت سعی میکرد استقامت به خرج دهد، ولی هراسِ اِد گاهی به او سرایت میکرد. و این درست نبود. کیت بهترین زني بود كه ميتوانست داشته باشد. اِد گفت: «کتابِ ایوان بونینه»
کتاب را با خودش از اتاقِ خواب به دستشویی و تا آشپزخانه برده بود. مالدون راجع به آن داستان چی گفته بود: «جنتلمنِ اهلِ سانفرانسیسکو ـ داستان دربارۀ مرگ است رفیق، دربارۀ بیتفاوتیِ مرگ، دربارۀ چگونه مردن، و مرگ که، اساساً، برای آدم تره هم خُرد نمیکند.»
اِد جلو اشکهایش را گرفت و ناگهان لرزید، انگار کشتی بینام و نشاني که جسدِ او را با خود میبرد همین حالا از برابرش عبور کرد.
گفت: «اینو بگیر»
کتاب را داد دستِ کیت.
«بفروشش، چند دلاری گیرمون میاد.»